پَس کوچه



مولانای جان با حنجره ی همایونی:

 

 

ای با من و پنهان چو دل از دل سلامت می کنم

 

تو کعبه‌ای هر جا روم قصد مقامت می کنم

 

هر جا که هستی حاضری از دور در ما ناظری

 

شب خانه روشن می شود چون یاد نامت میکنم

 

گه همچو باز آشنا بر دست تو پر می زنم

 

گه چون کبوتر پرن آهنگ بامت می کنم

 

گر غایبی هر دم چرا آسیب بر دل می زنی

 

ور حاضری پس من چرا در سینه دامت می کنم

 

دوری به تن لیک از دلم اندر دل تو روزنیست

 

زان روزن یده من چون مه پیامت می کنم

 

ای چاره در من چاره گر حیران شو و نظاره گر

 

بنگر کز این جمله صور این دم کدامت می کنم

 


​​​​​​

 

پارسال این موقع دفترچه ام را برداشته بودم اولین تجربه ها و موفقیت های سال نودُ هفتم را می نوشتم و برای هر کدامشان ذوق می کردم، یک صفحه را هم جینگول کردم و آرزوهای کوتاه مدتی را کِ باید برای سالِ نودُ هشت برایشان تلاش میکردم و بِ دست میاوردمشان را لیست کردم.

از لیست اهداف و آرزوهای نودُ هشت یکدانه اش هم از قلم نیوفتاده است کِ هیچ، بخشی از آرزوهای بلند مدتم هم از زمان بیرون جهیده اند، کِ شُکر؛ از اینجا تا ماه!

اکنون زمان قفل شده است حوالیِ نودُ نُه!

و انگاری سال جدید کِ جلوتر برود قفل تر هم خواهد شد؛ همه چیزمان می خواهد بپیچد بِ هم؛ معلوم است!

چراغ های هشداری روشن شده اند کِ می گویند نودُ نُه را در هم تنیده و غلت خورده و پر هیجان و پر تحول و پر مکافات احتمالن خواهیم گذراند؛ تحول ها میشود قسم خورد کِ هیچ کدام شوخی نیستند و هیچ کدام بدون اشکِ غم یا شادی نخواهند بود.

نمی دانم تا چِ اندازه می شود برای نودُ نُه آرزو کرد و یا برنامه ی خاصی چید؛ انگاری کِ این سالِ پیشِ رو خودش آرزو باشد و یا زمینِ کشتِ اهدافِ سال های گذشته، انگار جمع بندیِ تمامِ آن کار هایی باشد کِ کرده ایم!

هر چه باشد و هر قدر پر چاله وُ پر تنشُ پر تحول باشد شبیهِ سکوی پرتاب است از دور!

شاید بعضی دگر دیسی هایش دردناک باشند اما قطعن بعد از آن فازِ شدیدن جدیدی چشم بِ راهِ رسیدن ما است.

برای نودُ نُه صبر آرزو می کنم تا هر چند سختُ هر چند دیر، برسد بِ نقطه ای کِ آغاز شود تمامِ خیر ها و برکاتِ دنیوی و اخروی بشری کِ بتوانیم در کالبدی نو دوخت از دروازه ی انتهاییِ قرن بِ سلامت عبور کنیم و این چنین در تاریخی عجیب و غریب و لمس نشدنی برای آیندگانِمان باقی بمانیم :)

 

بعد التحریر:

عکس را نمیدانم از کیست اما اولن بِ موقعیت مکانی عکاس حسودی ام می شود ( در حالِ حاضر البته موقعیت های مکانیِ زیادی برای غبطه خوردن دارم ) دومن پنجره ی مه گرفته ای کِ آن سویش پر از زیبایی است شبیه به نودُ نُه است، نمیدانم فقط، نودُ نُه آن پنجره است و یا آن فضای دلبرانه، هر چه است خدا آنجاست پیش از آنکه ما باشیم :)


تو چقدر جذابی!

شیوه ات کلن غافلگیری است؛
کمترین چیزی هم از حافظه ی بی نهایتت پاک نمی شود،
یکبار میگویم،
گوشه ای یادداشت می کنی،
زمان می گذرد،
جوری کِ کمترین اثری از درخواستم در خاطر خودم نمی ماند،
بعد یک هو،
یک روزِ بی تفاوت کِ حواسم از همه جا پرت است،
یکدفعه صدای دینگ دینگ از در بلند می شود،
زمان گذشته است چنان کِ من دیگر واژه ی انتظار را هم فراموش کرده ام،
اما پشتِ در،
چیزی کِ از تو مدت ها پیش خواسته بودم را بِ زیبایی بسته بندی کرده ای،
رویش هم برگه ای چسبانده ای:
" گرم یاد آوری یا نه من از یادت نمی کاهم "

اول به مغزم فشار می آورم کِ این چیست و چرا اینجاست و از کجا آمده است.
بعد کِ می شناسمش چهره ام دیدنی می شود،
خون از تمام نقاط به زیر پوست صورتم می دود و فریاد می زنم " تو یادت بود، یادت بود "
چشم هایم برق می زند و در تمامِ فضای اطراف نورِ حضورِ تو را می بینم!
تمام جهانم می شود تو!

تو چقدر جذابی!

میدانم در آن لحظه می نشینی با یک لبخندِ حکیمانه و سرشار از مهربانی،
صندلی ات را می گذاری در عرش،
دستت را می زنی زیر چانه ات،
نگاه مهربانت را می اندازی روی شوق و ذوقِ بی انتهای من،

لحظه ای قبلن برایش زجه مویه کرده ام و تو صبورانه نگاهم کرده ای را می خواهی جبران کنی!

آخ کِ چقدر جذابی!


ای تو آن که صدای گریه ات حتی در سکوتِ مرگبارِ شب به گوشِ کسی نمی رسد؛
ای تو آن که نگاه ها از تبرک به چهره ی مقدست محروم اند؛
در کدامین قبه ی متبرکه به انتظار برخواستن بانگِ ظهورت نشسته ای؟
در کجای آسمان با خدایمان برای ما دعا می کنی؟
در کدامین شب از حوالیِ بی خیالیِ ما گذر کرده ای و گردِ پاکِ محبتت را بر دامان ما نشانده ای کِ اینچنین مجنونِ رایحه ی بهشتی ات شده ایم؟
کجای زمان برای ما دستانت را به سمتِ خدا گرفته ای کِ در دل شب نامت بر قلب هایمان درخشیدن گرفته است؟
ای تو نورِ معطرِ هدایتِ حق،
ای تو ثمره ی رسالتِ نبی،
سلام ما را به معبودمان برسان،
که تو از تمامیِ مردگان و زندگان برای رساندن سلام به او سزاوار تری!


امروز با نفرتِ ترسناکم مواجه شدم،

اولین و کهنه ترین کینه ی روحم رو لمس کردم،
بهش خوب نگاه کردم،
بالا و پائینش کردم،
دیدمش؛
بعد از مدت ها ندیدنش امروز خوب تر از همیشه دیدمش،
بدون اینکه بترسم حالت تهوع همیشگی سراغم بیاد، بدون اینکه نگران شب زنده داریُ خوابِ بد باشم!
آهنگایی که اونو یادم میاوردن رو گوش دادم،
خاطرات منفور رو با جزئیات مرور کردم،
خط خطی های رو چهرشو حذف کردم تا خوب درکش کنم،
چیزهای خوبُ بدشو باهم زیرُ رو کردم،
احساسِ بی اساسِ اولیه ی خودم رو پذیرفتم،
نقش عمیقِ حماقت خودم رو توی تشکیل این پشیمونی و نفرت پذیرفتم و خودم رو بخشیدم!

صدای دلچسب خدا رو دوباره بِ گوشم رسوندم،
صدایی کِ تو همه جای خاطراتم شنیده میشد،
حتی بی نور ترین نقطه ها.
صدایی کِ هنوزم هست و ضربان قلبم رو بِ آرامش دعوت میکنه!

امروز تمامِ نفرت و کینه، تمامِ حالِ بد، تمامِ زخم های کهنه ی عفونت کرده و تمام خستگی های روحیِ این دو سال را توی مشتم گرفتم، بخشیدم و تمامش را با یک دم بِ آسمانِ عدم فرستادم!

الهی الی من تکِلُنی غیرک؟

 

 

بعد التحریر:

من،

خالی از عاطفه وُ خشم،

خالی از خویشیُ غربت،

گیجُ مبهوت بینِ بودنُ نبودن!

 

ای دریغ از من.!


دستم را گرفته اید پله پله از نردبان نور بالا می برید ای خاندان کَرَم !

 

ابتدا فرزند شیطان سر و کله اش پیدا شد، آمد جلو که با پتکش بزند بر سر من، ویران کند تمام اعتقاداتم را، ضربه مغزیم کند تا بیهوش شوم؛ بی جان و خونین و گریان، مرا انداخت گوشه ی اتاقی تاریک و گند گرفته تا در تنهایی و ظلمت فرو روم، من آن تاریکی بد بو را هنوزم خاطرم هست، بی حسی و خاموشی روح را یادم هست.

 

در همان رخوت متعفن، شبی در مجلس علی، یوسف گمشده ی بارگاهِ الهی آمد و از حوالی من گذر کرد، گرد حضورش به جانم نشست، مشامم از عطر نابش پر شد، به هوش ام آورد، زنده ام کرد.

 

اما در اینجای تاریخ، من هنوز راه نیوفتاده ام، گیج و مبهوت نشسته ام مستِ شمیمِ دلربای نرگس!

 

من منگ، در آتش پشیمانیُ گناه خاکستر می شدم و تظاهر می کردم به بازسازیِ خرابی هایی کِ پسر شیطان در روحم به بار آورده بود، من منگ بودم که پسر خونِ خدا دست های گنه کار مرا گرفت و کشید به م عرفات؛ نینوا !

مرا نشاند بر دامانِ قمرِ زیبای علی، با صوت زیبایش در گوشِ جانِ من زمزمه کرد: "خدایا مرا به که واگذار می کنی؟ به آنان که خارم شمرند ؟ حال آنکه تو خدای من و زمام دار کار منی. "

اینطور در عرفاتِ کربُ بلا حسین دومین نوازش لطیفُ معطر هشیاری را به گوشم نواخت.

 

از آنجا به بعد خودش بلند شد، دست مرا گرفت، حدود هفت روز مرا برد در میان بهشت شهدا، کنارم در میان مجالس روضه نشستُ دستی به سرُ روی قلبِ گردُ خاک گرفته ام کشید!

 

تا به امروز دستم را لحظه ای رها نکرده است، قدم به قدم با من می آید، کتاب می دهد دستم بخوانم، مجالس با معرفت دعوتم می کند، مرا به نماز می خواند.

همین امروز هم آمد دستم را رساند به دامانِ پر نورِ حجت زنده ی خدا !

 

امروز بعد از مدت ها تلوتلو خوردن و گیج و منگ به درُ دیوار کوبیده شدن، نور حسین راهِ نور مهدی را نشانم داد؛ امروز مجرای جوهرِ قلمم به سوی مسیر با برکت مهدی باز شده است!

و من جوهر قلمم را از خونِ قلبم پر می کنم!

 

اینچنین حسین روشن می کند چشمِ بنده ی کور شده را به نورِ حق!


این حس پوچی و بی خاصیتی چیست که هر چند وقت یکبار سر و صدایش درون من به پا می خیزد؟

چند هفته ای را سخت تلاش میکنم؛ درس می خوانم، هنرمند می شوم، کتاب ب دست می گیرم، ورزش می کنم و نشاط خود را در بالاترین سطح نگه می دارم!

بعد از تمام تلاش ها و برنامه ریزی ها و بازگشت به زندگی، می رسد ساعاتی که بعد از یک فیلم طولانی نشسته ام در اتاق و در تنهایی خودم زل زده ام به آسمان بی ستاره و به هیچ می اندیشم

درد من تا آنجایی که خودم خبر دارم بی شغلی است؛

باید کاری باشد روز هایم را بچلاند تا عصاره ی دلچسب تری آخر شب ها برای نوشیدنم داشته باشم!

باید در چیزی غرق شوم،

باشگاه و دانشگاه تبدیل شده اند به روزمرگی های بی هدفم!

از پیشرفت در علم و ورزش می رسیم به علم و ورزشی دیگر، دشوار تر. هدفشان خودشان اند، به عبارتی در حال گردشی با سرعت در مسیری دایره وار هستم که انتهایش، آغازی است برای حرفه ای تر دویدن در همان مسیر!

باید فعالیتی باشد که مسیرم اندکی از خطوط دایره بیرون بزند تا کپک نزند مغز تنوع طلبم!

اللهم الرزقنا شغل مناسب!


چند خط از کتابِ فوقِ جذابِ رازِ فال ورق؛


نوشته ی یوستین گوردر 


هر موجودی که به مرحله ی حیات رسیده خوشبخت عه:" تو میلیارد ها بار فقط یک میلیمتر با بدنیا نیامدن فاصله داشته ای"

"کدام یک عجیب تر بودند : این واقعیت که بذر زنده ای رشد کند و آخر سر به یک آدم زنده تبدیل شود؟ یا شخص زنده ای تخیلاتش آن قدر زنده باشند که سر انجام جان بگیرند و وارد جهان شوند؟ آیا انسان ها هم چنین تخیلات زنده ای نبودند؟ چه کسی اجازه داده بود ما به جهان وارد شویم ؟ "


"تو چنین مخلوق راز امیزی هستی و آنرا در درون خودن حفظ کن"

 

 "چقدر خوشبختم که میتوانم این سیاره را در کنار تو تجربه کنم "

 

 "آنها بیشتر زنده بودند تا آگاه"

 

 "تمام جهان یک حقه ی جادویی بزرگ است"

 

 "رویا ها بعد از مرگ ما هم می توانند در دیگران به زندگی خود ادامه دهند " اندیشه ها شسته نمی شوند .
زمان ن میگذرد و نه صدایی دارد انچه می گذرد ما هستیم" .


" خداوند در عرش اعلا نشسته، و به مردمانی که به او توجه ندارند می خندد" مردم راجب ت، اخلاق و تمام مسائل دشوار حرف میزنند بدون آنکه به این سوال اصلی بپردازند که چگونه همه چیز بوجود آمده است. پس خدا خنده اش میگیرد از این جهلِ مدرن!
.


برام یه قفس بساز؛
بدون پنجره،
بدون در،
منو بنداز اون تو و خودت بیرون در وایسا
تو کِ اون بیرون باشی میتونم فقط بِ نشستن تو پشت دیوارِ سرد فکر کنم
تو کِ منو محصور کنی فقط ذهنم درگیر تویی میشه کِ منو بِ خاطر نجاتِ خودم بِ زنجیر کردی
تو منو حبس میکنی ولی خودت هم با من داخل قفسِ بی نور نفس می کشی!
کنار منی و نمیذاری لحظه ای ذهنم بِ خطا بره،
نمیذاری لحظه ای بِ جهنمی ک توش بودم برگردم!
تو باش؛
پشت دیوار باش.
لمس نشدنی باش.
باش کِ بودنت اجزای متلاشی منو کنار هم نگه داره!
من بِ امیدِ تو زنده ام!


آقایان گفته اند برای خروج از کشور و شرکت در مراسم اربعین در کشور عراق باید نفری ۲۵ هزار تومان برای بیمه و خدمات درمانی پرداخت شود،
پیش بینی شده است کِ امسال با وجود لغو ویزا برای ورود بِ عراق، سه میلیون ایرانی برای اربعین بِ کربلا خواهند رفت،
سازمان هلال احمر و امداد اعلام کرده اند کِ تمام خدمات درمانی مثل هر سال رایگان انجام خواهد شد،
نتیجتن، جمعن مبلغ ۷۵ میلیارد تومان بِ حساب عتبات واریز خواهد شد!
برای چِ؟ درمانِ رایگان؟
برای چِ کسی ؟ روئسای ارشد ستاد عتبات؟
ما کِ خود عضوی از عتبه ایم خبر از اینکه چِ کسی از کجا مسئول اجرای این فرمان است نداریم،
خودمان نمی دانیم پول را چِ کسی میگیردُ چِ کسی خواهد خورد!
آیا امام زاده ها و بارگاه رضوی قلکی به اندازه ی کافی بزرگ، برای سیر کردن شکم عزیزان نیست؟
بلیط هواپیما ها را هم کِ ۱۰۰ برابر برای ایام اربعین افزایش می دهید، این هم از ریز برداشتِ ۷۵ میلیاردی اتان!
می ترسم این همه کِ در شان و مقامِ زیارت اربعین میگویید دروغی باشد برای تیغ کشیدن کفِ کیسه ی وصله پینه شده ی مردمِ ساده برای پر کردنِ صندوق های طلایی خودتان،
می ترسم مجبور شویم از اربعین هم مثل سفر حج چشم پوشی کنیم.
حج نمی رویم کِ کیسه ی سعودیِ ظالم را پر نکنیم،
اربعین هم نرویم کِ کیسه ی مسئولینِ بی شرف خودمان پر نشود.!

نمیدانم کدام ظالم تر هستیم؟
مایی کِ با دهان بسته جیبِ را پر میکنیم یا خودِ !

پی نوشت: خانه کِ از پای بست ویران است، این پول را هم می دهیم بِ کِ بگذارد روی بقیه ی غنائمش، خودمان هم می رویم بِ هدف مقدسمان می پردازیم!
از تقدس هدفمان خوب بِ سوء استفاده بپردازید :)


امشب آمدم نحسیِ ناپاکت را برای لحظه ای دردُ غصه ی شبانه متصور شوم کِ بِ یادم نیامدی!


همیشه فکر میکردم باید عذابت را تا ابد روی درُ دیوار زندگی ام نظاره گر باشم.


اما انگار ننگ هم روزی در آغوش زمان جا می ماند.


اکنون فقط دوده ی سیاهی از تو اندکی چشم هایم را تار کرده است، و من منتظر دستانِ آشنایی هستم کِ غبار از دیدگانم بزدایند!


خدا بخواهد می رسد لحظه ای کِ قیافه ی یک لا قبایت را هم بِ سختی بِ یاد خواهم آورد، چِ رسد بِ خاطرات جهنمی ات!

 

" گوش کن می شنوی؟ سوتِ قطارِ عدم است.! "

 


میدانم
هست تاریخ بی نظیری در همهمه ی زندگیِ بی سر و سامانِ من
که در گوشه ای از ازدحام خیابانی شلوغ
می نشینی کنارِ من و از غیب ترین احوالات دلم با من سخن می گویی
و من از لطافت کلماتت تو را خواهم شناخت
با تو عمق جانم را به زبانم جاری میکنم
و نگاهم را لبریز از تبسم محزونت خواهم ساخت
آن روز در کنار رهگذرانِ بی توجه
آرام پا به پای اشک هایت اشک خواهم ریخت !


آسیمه سَر _ محمد اصفهانی

 

 

 

زین گونه ام؛

زین گونه ام کِ در غمِ غربت شکیب نیست

گر سر کنم شکایتِ هجران غریب نیست

جانم بگیرُ

جانم بگیرُ صحبتِ جانانه ام ببخش یارا

کز جان شکیب هستُ زِ جانان شکیب نیست

 

گم گشته ی دیار محبت کجا رود؟

نامِ حبیب هستُ نشانِ حبیب نیست

عاشق منم کِ یار بِ حالم نظر نکرد

ای خواجه درد هست ولیکن طبیب نیست!

 

 

آسیمه سر رسیدی از غربت بیابان

دل خسته دیدمت از آوارِ خیسِ باران

وامانده در تبی گنگ ناگه بِ من رسیدی

من خود شکسته از خود در فصلِ نا امیدی

در برکه ی دو چشمت

نَ گریه و نَ خنده

گم کرده راهِ شب را

سرگشته چون پرنده

من ره بِ خلوتِ عشق هرگز نبرده بودم

پیدا نمی شدی تو شاید کِ مرده بودم

پیدا نمی شدی تو

شاید کِ مرده بودم!

من با تو خو گرفتم

از خنده ات شکفتم

چشم تو شاعرم بود

تا این ترانه گفتم

در خلوتِ سرایم

یکباره پر کشیدی

آنگاه ای پرنده

بارِ دگر پریدی.!

 

 


امروز را ۵ نفری رفتیم؛ سین، رِ، میم، زِ، و خودم.

رفتیم نشستیم روی کوه های مشرف بِ شهرِ غبار گرفته یمان.

در جوارِ پنج تن از شاهدانِ پاکِ زمین،

روزِ اولِ اجتماع مان بود،

شروعِ قرارِ درماندگیِ دستِ جمعی مان!

چهار شنبه ها می باید می رفتیم اما این هفته استثناعن سه شنبه را بِ سوگ نشستیم،

از قرارمان بِ این ور قلبم فشرده شده است و روحم سنگینی می کند!

نور از چشم هایم رفته؛ انگار کِ غروبِ یخ زده ی جمعه باشد .

امروز خودش نیامد !

دیشب را تا بامداد بیدار بودم،

دیشب را تا صبح پریشان بودم،

مثل تب های کودکی ام،

و تا آمدن خورشید، وجودی عظیم، بی صدا بالای سرم را گز می کرد!

و بِ بی تابی های ناخودآگاهِ من گوش میداد.


تنهائی ذاتیِ بشریِ منحصر بِ فردِ من زمانی چهره اش نورانی تر می شود کِ اندکی از مزه ی گسِ تلخیِ دیرینه ام را زیرِ زبانم حس می کنم،

وقتی کِ زیرِ چشم های آسمانِ همیشه ناظر پا بِ صحنه ی جرم های قدیمی ام می گذارم و بِ کسی نمی توانم دم بزنم.

زخم هایم تازه شده اند؛ با هر دم و باز دم دهان باز می کنند و چرکِ جراحات وجودم را آلوده می سازد!

دردِ بیشتر این است کِ کسی نمی بیندشان!

حتی همان کسی کِ شب ها را پا بِ پای غم هایش گریه می کردی هم نمی فهمدت دیگر؛ سرِ همه عجیب شلوغ استُ تنهایی من از همیشه پر رنگ تر است!


امروز دومینمان بود

ریزشِ نزدیک بِ حداکثری داشتیم؛ فقط من ماندم و رِ

بالا و پائین ولنجک را گز کردیم چون هوا برای رفتن بِ وعده گاهِ روزِ اول بیش از حد آلوده بود.

دستِ آخر هم بعد از پشت در های مسجدِ بزرگِ منطقه ماندن راهمان را کشیدیم و رفتیم کنجِ یکی از پارک های بزرگِ حوالی

خودش را بِ ظاهر ندیدیم، اما نمیتوانست خیلی دور باشد.

در ازدحام، گویی احتمالِ بِ سرِ قرار آمدنش بیشتر است!

چیزی کِ مهم است این است کِ وقتی میگوییم هر فلان روز، فلان ساعت، فلان جا هستیم، تو بیا،،، واقعن سر لوکیشن تعیین شده نشسته باشیم!


او از زمانی کِ یادم است به من پرُ بال نمیداد، بلکه خودش پرُ بالِ من بوده است،

همیشه بخشی از وجودم خودِ او بوده است،

بخشی از من از او و برای او رشد یافته است،

هر بار چشم همه بِ دهانِ من باشد، نگاهِ او تمام مدت ستایش گر و تحسین کننده است،

اما جایی در ناخودآگاهِ من انگار از با صدای او چیزی متفاوت از تحسین می شنود؛

انگار کِ با فریاد معروفش بگوید "بِ تو چِ ربطی دارد؟ دهنت رو ببند "

نه.

تا امروز کِ نگفته بود

ولی شاید من هر بار این جمله را می شنوم!

امروز گناه را فردِ دیگری کرده بود اما "به تو چِ ارتباطی دارد" ش نثار من شد!

این بار صدا فقط از ناخودآگاهِ من بلند نمی شد؛ همه شنیدند آنچه بِ من با نیمچه فریادی ناشی از خستگی گفته شد.

گفت و به فاصله نوشیدنِ جرعه آبی نفسش آرام شد،

منتظر شد کِ باز حرف بزنم تا چشم هایش با سر تکان دادنی لطیف، باز تائیدم کنند!

خجالت می کشیدیم از هم؛

من از گفتنِ چیزی کِ بِ من ربط نداشت،

و او از برخوردِ بی سابقه اش با من!

 

بعد التحریر: همیشه نامم روی دوشم سنگینی می کرده است،

نام مسئولیت می آورد

نام شحصیتی را بِ تو تحمیل می کند،

زمانی کِ صدایم می کنند پشت بلند گو ها،

و تمامِ ریز حرکاتم را تا رفتن بِ روی صحنه، و بعد از تماشا می کنند،

باید بتوانم بارِ این مسئولیت تحمیلی را سالم بِ مقصد برسانم.

امروز شاید به درستی نتوانستم.!


ساعت ۲۲ و ۳۳ دقیقه بود.

همه ی ساعت ها عجیب جذاب می شوند چطور؟
چه کسی دارد از این بازی با اعداد لذت می برد؟

بگذریم


باز آمده ام کِ بگویم تقصیر آنها بود،
تقصیر آنها بود ک گریه ام گرفت،
تقصیر آنها بود کِ وا دادم،
تمام این حرف های بی ربط را ب زور چپانده بودم داخل دهانم؛ سه ماه است ک چپانده ام.
تقصیر آنها بود کِ نتوانستم تحمل کنم.

من احمقم.
من دوستِ احمق توعم کِ بلد نیست حرف بزند اخیرا.
من دوستِ ترسیده ی تو عم کِ بِ عزای واقعه ی نیامده مشکی پوش شده است.
من دوستِ کم تحمل توعم کِ حتی نمیتواند تصور کند نبیند تو را.
خیال اینچنین مرا بِ زانو در آورده است ببین روز واقعه چِ خواهد بود!

من را ببخش کِ نتوانستم تحمل کنم.


قبل التحریر:

برای آقای سجاد افشاریانِ عزیز کِ اخیرا بِ لیست علاقه مندی های شدیدم اضافه شده اند.

اویی کِ عجیب خودِ منِ منِ است کِ یک دهه جلوتر در کالبدی متفاوت وارد جهان شده است، گویی نمودِ انسانی اندیشه ها و نوشتارِ من، سال ها جلوتر از ذهنم بیرون جهیده باشدُ جان گرفته باشد.

اسکارلتِ دهه ی شصت.

در حوالیِ او هنوز هم دهه، شصت است.

انگاری کِ او را از بطن تاریخِ خاک گرفته بیرون کشیده باشند؛ همین قدر ناب، همینقدر دست نیافتنی.


 


آخ از این نمایشِ بی نظیرشان.

آخ کِ عجیب تکِ تکِ واج هایش بِ دل می نشستُ اشکِ فراوان از چشم می گرفت.

عاشقانه اش، عارفانه اش، ی اش؛ تمامش بِ خوردِ تک تک سلول هایم رفته است.

این نمایش گوشت شد بِ تنمان!

بغض های بلعیده شدهِ مان را فریاد زدند،

طعم شیرینِ آزادیِ بیان را چکاندند با قطره چکان در حلقومِ روحِ کتک خورده مان!

اشکِ عشق و فراق گرفتند از چشم هایمان.

دمشان گرم!!

آگاهیِ مرددِ نو رسته ی من را میخکوب کردند بِ دیوارِ ۲۱ سالگی ام؛ با تشکر از شعورِ فرهیخته و قلمِ بی بدیلشان.

 

.

 

چی میشه کِ آدما تصمیم بِ رفتن می گیرند ؟

بهت میرسم؟

یهو نرم نبینمت؟

میرم.

میبینمت؟

با زله باهم نیاین؟

میاین.؟

اصن بیاین!

من عاشق اینم کِ با تو زیر یِ آوار بمونم.

.

هر کسی یا روز می میرد یا شب، من شبانه روز

دیشب خوابشو دیدم،

مثل بیداری زبونم قفل شده بود،

دورِ دور شده بود،

مثل یِ شهاب سرخ نا پدید شد!

لحظه ای هزار بار صد هزار بار خودمو نفرین میکردم کِ پسر! چی می شد اگه ی بار فک صاحاب مرده رو ت میدادی و حرف دلتو میزدی؟

باهام حرف بزن.

.

 

و گفت محبت شکل نگیرد میان دو تن کِ یکی دیگری را گوید " ای من "

 

.

برداشت آخر را از عمد سرفه کردم،

تا یک بار دیگر بیشتر بگویم ک چقدر ها دوستت دارم.!

 

( تکه هایی بی نظیر از متن تئاتر )


.
مادر بزرگم از آن دسته آدم هایی است کِ دوست دارد سر هر موضوعی تو را بِ چالش بکشد و تو مشتاقانه دوست داری چالش را ادامه بدهی
با وجود تمام بحث های بی پایانِ عمرش از عمق قلبم دوستَش دارم
دوست داشتنش را از پدرم آموخته ام !
اولین زنِ چشم سبز زندگیِ من کِ در ابتدایی ترین خاطرات کودکی ام گمانم این بود کِ دنیایش را سبز می بیند
اولین ناجیِ من از در های بسته ی حمامِ تاریک
زنی کِ با شوق بِ داستان های جنُ پری اش گوش میدادم و شب های ترس را پیش خودش می خوابیدمُ با این حال برق چشمان سبزش در تاریکیِ آن شب ها بِ مراتب بیشتر جلب توجه میکرد.
زنی کِ همیشه منتظرِ آمدنِ هیجان انگیزش در منزلِ دور افتاده ی کودکی ام بودم
مادر بزرگم اولین مهربانِ همه چیز دانِ زندگیِ من بود
زنی کِ از مریض شدن در خانه اش نمی ترسیدم چون یقین داشتم در آن جا قرصیِ چند طبقه ی صورتی رنگش دوای دردم را پیدا میکند بِ هر قیمتی
خانه ی مادر بزرگم میدانِ جنگِ بالشتی کودکی هایمان بود؛
لحاف تشک های توی کمدش هر بار برای فتح کردن ما مرتب بودند
بالشت هایش همیشه برای حمله ی ما آماده بودند
در حیاطش همیشه با شلنگ بِ جانِ هم می افتادیم
در بالا پشت بامش روی تخت فنریِ زنگ زده کشتی میگرفتیم
زمین و زمان و زندگی اش را بِ جهنم میکشیدیم هر بار و هر بار فقط دنبال ما راه می افتاد و جمع میکرد؛ آن روز ها جوان بود، با هر موسیقی برایمان میرقصید، با هر ناسازگاری ما سازگار بود!
آن روز ها مادربزرگ نبود، بدش می آمد از این کلمه
سرطان آمد و مادربزرگش کرد.
جوانی اش را برد
صبوری اش را ید
زیبایی اش را بِ چالش کشید
بِ جای تمامِ ویژگی هایش دَرد نشاند.
درد در تنهایی بی طاقتیِ فراوان داد بِ زنِ نحیفِ چشم سبزِ مهربانِ زندگیِ من
من اما با تمامِ بی طاقتی هایش دوستش دارم!

 


امروز یک جورِ ملتهبی بود،

انگار حنجره ی های هر کداممان بلند گویی بود رسا، کِ عالم و آدم را بکشاند بِ دورِهمیِ نسبتن خصوصی و جمع و جورِ ما.

درُ دیوار هر کدام بِ بهانه ای شنیدند دعوت های ناخواسته ی مارا، بعضی ها از سر کنجکاوی آمدند، بعضی ها خندیدند و بِ نحوی دَک شدند و بعضی دیگر تلنگری بهشان خورد و آمدند و بعضی هامان هم کِ در هسته ی اصلی قرارِ اولیه بودیم.

خلاصه ی جمعمان؛ من، رِ، زِ، میم، سین و سین بودند.

قبل از بکاء را بِ گفتگوهای بی انتهایمان گذراندیم،

گفتگوهایی کِ نزدیک بِ نم کشیدن تهِ کیسه ی حرف هامان کِ میرسد فقط دوست دارم دست هایم را بگذارم روی چشم هایم کِ در دقایق انتهایی، پرتوهای نور ب مانندِ تیغی کشیده می شوند روی شیشه ی عدسی خش دارشان و بعد فریاد بزنم کِ نمیدانم.

هیچ نمیدانم کی به کی است.

هیچ چیز نمیدانم.

بحث ها همیشه بِ تباهی می رسند؛ کلی حرف میزنیم، کلی استدلال و نتیجه گیری میکنیم و فردایش باز همان هیچ و پوچی می شویم کِ بودیم.

خودمان را می کوبیم بِ درُ دیوار و مردمک چشم هایمان بِ کندی روی جمعیتِ غوطه ور در جهل مرکب می چرخد، از این سو بِ آن سو.

درمانده ی آن وعده ی بزرگِ غیر قابل انکار، در میان باتلاقی کِ تمام ناآگاهی و آگاهیِ ناقص بشری را در برمیگیرد دست و پا می زنیم!

 

 

 

نَ خروشُ آوایی

نَ امیدی از جایی

یا رب دل ها خون شد از غربتُ تنهایی

 

 

 

بعد التحریر: راستی امروز هم انگار کِ سرش جای دیگری شلوغ بود؛ بِ هر حال ما تمامِ سوزُ اشکُ تمنای خود را برایش با یک دنیا آه فرستادیم.


تو

به وضوح هنوز شدید بِ دوست داشتنِ من مشغولی و این را در هر جای جهانِ کوچک و خاک گرفته ات کِ ممکن بود، فریاد زده ای!

من

هنوز هم نمی توانم تو را دوست بدارم،

تو

آن خورشیدی کِ در ذهنِ عجیب و غریب و رنگین کمانیِ خودم ساخته بودم نیستی؛ نبودی هرگز.!

کاش دستت از دنیای من کوتاهُ کوتاه تر شود و من را هر روز بیشتر از پیش در دنیای بدونِ خودت تنها رها کنی!

من

با یک انفجارِ کهکشانی، سال های نوریِ بی نهایتی را از سیاره ی خشکیده ی تو دور افتاده ام

تو

تا همیشه در خاطرم لکه ای سیاه باقی خواهی ماند، لکه ای کِ هرگز برنگشتم تا نگاهش کنم، و یا حتی، هرگز دستم را برای پاک کردنش حرکت نداده ام.

من

آخرین قطره های جوانه ی نو رسته ی احساسم را، در ابتدایی ترین زمانِ تولدشان، چکاندم بِ پای کهنگیِ زخم های تو تا تسکین باشند اما عفونتِ جراحات چشمم را خون کرد!

تو

شانه هایت قطعن از سنگینیِ بارِ عشقی کِ بِ دوشت باقی گذاشته ام، هر روز زخم تر خواهد شد.

من

هر روز پشتِ دستِ عاشقی را داغ می ذارم، تا مبادا تکرار شود، پوچیِ بی منطق.!

 

 

 

ما همونیم کِ می خواستیم خورشیدُ با دست بگیریم.!


در از آن روز هایی بِ سر می برم کِ ثانیه بِ ثانیه توانایی نفرت از خود در من جاندار تر می شود.

اشتباهاتم فشرده شده اند و برخی از آنها کِ مرتبط با اشتباهات گذشته ام هستند دیگر دارند مغزم را روی دیوار می پاشانند.

همش کله ام پر است از چرا آن کار را کردی ها و چرا آن کار را نکردی ها،

پر از حرف های تند و حرف های نا بِ جا،

پر از کم کاری های مشهود و پر از رخوت و سستی ای بی دلیل.

شده ام پر از قضاوت هایی کِ هرگز تا سال گذشته در من نبودند،

پرم از حسادت ها؛ حسادت هایی عجیب؛ حسادت بِ لبخندِ بی درد کسی کِ گذشته ام را یده است و بِ جایش چرک خونین گذاشته است،

حسادت بِ فردی کِ زمان بیشتری را نسبت بِ سراغ دوستِ صمیمی ام می رود،

حسادت بِ کسانی کِ توانستد در مشکل ترین مصیبتِ تمامِ عمر دوست خوبم در کنارش ثبت شوند و من نتوانستم،

حسادت بِ همه ی آنهایی کِ حضور دارند و همه ی آنهایی کِ تلاش می کنند!

 

حالم خراب شده است چند وقتی و شلنگِ گند کاری را گرفته ام بِ حالِ اطرافیانم.

درد آور تر از همه آن است کِ حالِ خرابم را نمی توانم حتی برای خودم توجیه کنم!


تاحالا شده چیزی بخوام ازت و بهم نداده باشی ؟

 

تا حالا شده چیزی رو از کسی ب جز خودت خواسته باشم ؟

 

تا حالا شده انگیزه ی چیزی رو در وجودم گذاشته باشی ولی نذاشته باشی بهش برسم ؟

 

تا حالا شده از هیچ درخواستیم رو برگردونده باشی مگر اینکه زهر زیانش رو چشونده باشی بهم ؟

 

نه هیچ باری نشده و من مطمئنم هرگز هم نخواهد شد،

 

این ب خاظر این نیست ک من خوش شانسم یا خوب بودم برای تو یا موقعیت خاصی داشتم.

 

ب خاطر اینه ک باهات حرف زدم همیشه و بهت اعتماد تام کردم،


ب خاطر اینه ک حتی زمانی ک غرق بودم تو لجن زار اشتباه، تو بهم اجازه دادی اسمتو ب زبون بیارم و زیر نورِ لطیفِ حضورت حیات پیدا کنم،

 

این من نبودم کِ خوب بودم، این تو بودی کِ همیشه بهترین بودی!

 

این بار هم دست منو بگیر و رها نکن

 

مسیر کمی متفاوت و پر مدعاست

 

این پستی بلندی های جدید برای من معنای غیر ممکن میداد اگ تو نبودی،

 

ولی وقتی تو هستی، هیچ غیر ممکنی دیگ یِ رویا نیست؛ تو فقط باش.

 


امروز از خاطراتِ کودکی مان درآمده بودُ رنگی شده بود و جان گرفته بود عجیب.

 

امروز همه همانی بودند کِ در دورانِ سلامتیُ بی غمیِ سال های دورمان بودند.

 

امروز مادربزرگ تا توانست مثل قبلن ها رقصید!

 

برای ورودِ هر سیزده مهمان، جشن خوش آمد گویی گرفتیم و موسیقیُ پایکوبی بِ پا کردیم،

 

دوباره بچه ها جشن بالشت گرفتند برای داییِ مان، آخرین جشن بالشت بر می گشت به ده دوازده سالگی ما!

 

امروز حال و هوا شبیهِ حالُ هوای شبِ قبل عروسیِ خاله کوچیک عه بود،

 

همه تا توانستیم خندیدیم.!

 

همه بدون بی پولی هایشان، قهرُ آشتی هایشان، سرطان هایشان و دردسر بچه های شلوغشان هم را دوست داشتند بعد مدت ها.

 

تا قبل از این از اندوهِ جاری در چهره ها وُ چشم های باد کرده شان اشکم در می آمد، اما امروز از شدتِ خلوصِ شادیِ گم شده در دورِ همی هامان در بین رقص و خنده ها گریستم!

 

گوش شیطان کر، چشمش کور، زبانش لال.

 

بعد التحریر: عجیب غصه میخورد برای آرزوی دیرینه اش، همش میگوید میترسم نباشم تا ببینم آن روز را

آنقدر می گوید تا آخرِ سر نبیند.

امان از غصه خوردن های مداومش؛

نشد یکبار من را ببیند و نگوید،

نشد یکبار خوش حال باشیمُ نگوید.

آنقدر اندوهش از حسرت حضورش در آینده ی نیامده زیاد است کِ هر شب را با ترس نبودنش میخوابم.

می ترسم دیر بشود،

می ترسم آخرین جمله اش بِ من این باشد کِ "دیدی من رفتمُ نشد"


دیشب از مهمانی شلوغ و پر از تملق فرار کردیم و یلدامان را در جذاب ترین دور همیِ دنیای خودمان سر کردیم، در جمع چهار نفره ی فوق العاده مان!

 

امسال اینجا بودیم

 

سال گذشته را خاطرم نیست اما سال پیش ترش، شب قبل از یلدا را تا صبح توی ماشین لرزیدیم.

 

تهران را زله ترسانده بودُ کسی دیگر یلدا نمی دانست چیست!

 

سال بعد را خدا به خیر کند،

 

هیچ معلوم نمی کند سال بعد اصلن کسی هست دعوتمان کند به شب یلدا های مختلف یا نه، فقط و فقط خودمان چهار نفر مانده ایم، در دور افتاده ترین نقطه ی جهان!

 

اجهان مجاز از هیچ چیز نیست؛ خودش است و شاید ما کم کم در آن گم شویم.!

 

اصلن هر چه به تعویض قرن نزدیک تر می شویم همه چیز ترسناک تر می شود.

 

1400 کِ برسد ما همه مان برای تازه متولد شده را درک نشدنی خواهیم بود.

 

قرن جدیدی ها بزرگ که بشوند دیگر سال تولد ما را که بشنوند از خیال حساب کردن سنمان می گذرند، می گویند پیر است دیگر، دو قرررن را زیسته!


کاش حداقل عکس هامان همچنان با کیفیت تلقی شوند تا بتوانیم زیبایی های از دست رفته مان را با جزئیات نشان بدهیم.

 

 

 

 


کشته شدن قاسم سلیمانی، سردار ایرانی، مهر تائیدی بود بر عدم وجود پدیده ای غریب به نام "تفکر" و پدیده ای غریب تر به نام "حق" و حق شناسی!

 

کاش از دفاع دروغین از انسانیت دست برداریم.


کاش نقاب خوش رنگ و لعاب وطن پرستی، و نقاب به قول شما تیره ی دین پرستی را هم از صورت هامان برداریم.
کاش به جای هوچی گری و "توهین" کمی هم به تفکر و سکوت متمایل باشیم.


از حرص مغز هایتان ورم کرده؛
انقدر جای اندیشه و تفکر را با حرف های هجو و اغوا گرانه ی رسانه ( هر رسانه ای ) پر کرده اید، از دهانتان بوی گندِ بی مغزی بالا می زند.


فقط پنج دقیقه، بدون در نظر گرفتن اینکه "من" اکنون جدای از تمایلات شخصی ام و جدای از "کمبود" هایم و جدای از "عقده" هایم چه چیزی خنک کننده ی کله ی از حرص باد کرده ام است، فکر کنید.


دقت کنید که هیچ جای دنیا برایتان بهتر از این وطن خراب شده نمی باشد.
شمایی که دنیا را ندیده اید از مایی که دنیا را دیده ایم به شکل نصیحت خواهرانه ای این را بشنوید ( اگر گوش هایتان هنوز می شنوند  (: هیچ جای دنیا، هیچ مدعی حقوق بشری، هیچ کشور پیشرفته ای، هیچ جهان اولی و یا جهان سومی ای، شما را خارج از این ایرانِ ویران شده دوست ندارد.


دست از تخریب بردارید و محض رضای خدا کمی هم فکر کنید؛ کمی به جای هوچی گری به اصلاح همین خرابی هایی که هست فکر کنید!

اگر فاجعه ی آبان ماه محکوم است؛ که هست!
فاجعه ی تعارض به مقام عالی مملکت از آن هم محکوم تر است!


مشکل شما بیگانه زده ها این است که فرق دعوای خانوادگی را با دعوای غیر خانوادگی نمی فهمید!
مشکل شما این است کِ نگاهتان به دستِ بیگانه ایست کِ شکلاتی که به سمتِ کودکِ بی مغزِ ایران تعارف می کرده همیشه خونی بوده است و شما باز هم گولِ ظاهرش را خورده اید.


شما انقدر عقده و کمبودتان جلوی تفکران را گرفته است کِ دارید رسمن خود زنی می کنید!
به جز حزب پرستی، انزجار از دین و نفرت از مردم کان و "" هیچ چیز در کیسه ی تان نیست.


البته از کسی کِ سال هاست نتوانسته تمایزی بین "دین" و "نظام" قائل شود، هرگز انتظار تفکر نمی رود!

 

 

سر خُمِّ مِی سلامت ، شکَند اگر سبویی


لطفن نروید؛


بمانید،


او خواهد آمد.


جمعیت را بهم نزنید.


می دانم.


نه، ۱۴۰۰ سال کم نیست ولی تو فقط ۲ سال است کِ ب او توجه میکنی و او سال هاست کِ منتظر بوده است تا نوایش را بِ گوش های تو برساند.


نمیدانم شاید مسئله ای باید حل شود کِ هنوز نشده است.


نه خواهش میکنم دست هم را رها نکنید!

 

بله دعا کنید، اینبار بیایید با هم دعا کنیم، شاید صدا بِ عرش رسید.

 

او می آید، عجول نباشید، او خودش از شما چشم انتظار تر است.

 

حتی یک نفر هم یک نفر است برای او، خودتان کِ می بینید تعداد کمِ سینه چاکانش را!

 

بله قطعن می آید، وعده ی خدا حتمی است.

 

نه صدای شما در هوا گم نمی شود؛ مطمئن باشید، در سکوت م صدایش بزنید می شنود، فقد لطفن صدایش بزنید.

 

لطفن لیست گرفتاری هاییتان را وسیع تر از خانه و خانواده تان بنویسید شاید برای مسائل مهم ترمان آمد!

 

اما کمی هم منصف باشید.

 

من کِ بِ تاخیرش حق می دهم؛

 

چگونه بیاید وقتی در بزرگترین اجتماع های مسلمان مانندمان، بیشتر از چند صلوات و کمی لبیک چیز دیگری برایش نداریم ؟

 

چگونه بیاید وقتی هنوز شانه هایمان برایش از شدت گریه تکان نمی خورند ؟

 

برای چِ بیاید اصلن ؟ خونِ در رگ هایتان را هم کِ زدید بِ نامِ دیگران.

 

اما با این همه، وسعت فکر او از این کلیشه بیشتر است؛ بد بِ دلتان راه ندهید، پراکنده نشوید؛ یک نفر مانده از این قوم کِ بر می گردد.!

 

 


سحر گاه هایی کِ تمامش تویی!

 

حضور زیبایت،

کشف روش هایت،

تصور چهره ات،

حدس خواسته هایت،

تلاش برای شنیدن صدایت در سکوتِ سحرگاهان،

امید برای بوئیدن دوباره ات،

لذتِ تلخ فراقت کِ مثل قهوه ب ترک می چسبد،

عطش دیدارت،

بستن بارُ بندیل برای آمدن بِ دبدارت،

صحبت های طولانی من بابِ ارزشمندی هایت، مهربانی هایت، قشنگی هایت.

 

دلخوشیِ این روز های تلخ همین بی وقت های پر برکت اند!

 

تمامِ نورِ زندگی تویی!


این را بگذارید زیرِ باران با صدای چاووشی گوش دهید،

بگذارید با تاریکیِ شب بِ خوردِ روحتان رود،

برای یکبار هم ک شده بگذارید موسیقی کار خودش را بکند.

 

( لازم بِ ذکر است کِ این موسیقی را ترجیحن بِ نیتِ محبوبِ رخ ننموده ی این روز های عالم گوش دهید )

 

 

ای یارِ جفا کرده ی پیوند بریده

این بود وفاداریُ عهد تو ندیده ؟

در کوی تو معروفمُ از روی تو محروم

گرگِ دهن آلوده ی یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیمُ همه شهر بگفتند

افسانه ی مجنونِ ب لیلی نرسیده

در خواب گزیده لبِ شیرینِ گل اندام

از خواب نباشد مگر انگشتِ گزیده

بس در طلبت کوششِ بی فایده کردیم

چون طفلِ دوان در پی گنجشکِ پریده

میلت ب چِ ماند؟ ب خرامیدن طاووس

غمزت ب نگه کردنِ آهوی رمیده

مشتاق توعم با همه جوری و جفایی

محبوبِ منی با همه جرمیُ خطایی

من خود ب چِ ارزم کِ تمنای تو ورزم

بر حضرت سلطان کِ برد نام گدایی

خود کشته ی ابروی توعم من بِ حقیقت

گر کشتنی ام باز بفرما بِ ابروی.

 


چشمم افتاد بِ گلدوزی های روی پتو،
تمیز و مرتب
خوش رنگ
با طراوت
ظریف

تو هم روزی مثل کارِ دستت تمام ویژگی های بالا را داشتی، با زیبایی بی نهایت.

اما حالا هر شب پژمرده تر می شوی،
هر شب زمرد چشم هایت تر می شوند،
صدای ناله ات از بلند گوی تلفن در تمام خانه طنین می اندازد.

قلبم مچاله می شود با درد ها و گریه هایت،
خونم منجمد می شود از تصور آشفتگی هایت.
کاش می توانستم شب و روز را دور تو بگردم و قربانت شوم.

کاش می شد حداقل حرف های دلم را بِ گوشت برسانم.

میدانم این سپردن کلمات بِ در و دیوار، و دور از چشم های مهربان تو، تا همیشه حسرتی را همراه با خفگی در من باقی می گذارد.

کاش می شد خدا بِ قلب لطیفت رحمی کند و تو را بِ ما ببخشد تا جبران مافات کنیم!


اگر جهل مرکب استادِ بی سوادِ دانشکده و جزوه ی غیر مرتبط اش با موضوع درس را عدو در نظر بگیریم،
می فرمایند عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد؛

در جزوه ی مذکور به این جملات برخوردم :

".جریان عدل و ظلم کِ از محوری ترین اصول و مبانی اخلاقی و نیز حقوقی اند، دارای مفهومی روشن اند اما  حقیقت آنها بسیار مبهم و نا شناخته است، زیرا معنای عدل قرار دادن هر چیزی در جای خود و معنای ظلم، از حد و تعدی بِ حریم غیر است.
این مفهوم های آشکار با مصداق های پنهان رو بِ رویند زیرا جای اشیا و اشخاص را فقد آفریدگار آنها می داند و کسی کِ نَ آنها را خلق کرده و نَ شاهد آفرینش آنها بود، هرگز از جای آنها آگاه نیست و چون موضع چیزی مشخص نشود، حفظ آنجا یا بِ آن و یا از آن مبهم می ماند.
در چنین حالتی چگونه می توان قانونی را عدالت و قانون مقابل آنرا ظلم دانست ؟ "

فکر کردن راجع بِ اتفاقات بزرگی کِ همه ی ما را در بر میگرد، پیدا کردن منشا آن و گه گاه فوحش هایی کِ روانه ی باعث  بانی های احتمالی اش میکنم ماه ها و یا چند سالی است کِ مغزم را خسته کرده است.

قضاوت کردن و تصمیم گرفتن و موضع مشخص کردن راجع بِ چیزی کِ هیچ پرتوی نوری از آن بِ پیرامون نمی کند حسابی چلانده است مرا.

تصمیم دارم چند وقتی در بابِ مسائل کشوری گوسپند باشم؛ تصمیم جدیدی نگیرم، از چیزی حرص نخورم، دهانم را بِ بحث راجع بِ اثبات حقانیت باز نکنم، حرف های توجیه کننده و یا نقض کننده را نشنوم و خود را از تمام جان فرساینده ها و تمامِ قضاوت هایی کِ احتمال نیم در هزار خطا دارند نجات دهم.!

شاید بهتر باشد کمی جاده ی احتمالات را باز تر و وسیع تر کنیم تا از بند تعصب و انحراف رها شویم و در منصبِ پر گزند قضاوت هم ننشینیم و بخشی از درون خود را خالی بگذاریم تا روزی اگر قطره ای حقیقت از آسمان چکید، جای خالی برایش وجود داشته باشد!


زندگیِ ما؛ مایی کِ اینجا در نزدیکیِ هم یک کلنیِ رنگ پریده و مضطرب را تشکیل داده ایم، همه اش شده است جا گذاشتن، کندن از خود، رها کردن، رفتن، رفتن و رفتن !

اگر دستت را از دستانم سُر بدهی خواهم رفت، تلاشی نمیکنم کِ دوباره دست سُریده ات را در دستان عرق کرده ام بگیرم، اما باز میگردم و نگاهِ نگران و افسوس بارم را در چشم هایت جا می گذارم،

اگر بیمار شویُ در حال مردن باشی، کنارت می نشینم بِ اندوه و تمامِ دوران بیماری ات خودم را برای روز عزای نیامده تسکین می دهم اما اشکی کِ از جایی درونِ من می جوشد راهش را بِ چشم هایم باز می کند،

اگر پای دویدن نداشته باشی یک جمله ی انگیزشی بِ تو خواهم گفت اما سرعتم را کم نخواهم کرد؛ می روم با این امید کِ جایی در آینده تو را عبور کرده از خط پایان ببینم،

اگر رفاقتی تو خالی را شروع کنی با لبخند هایت لبخند خواهم زد ولی قول نخواهم داد کِ پا بِ پای درد هایت درد بکشم،

اگر نمی توانی، من هم نمیتوانم تو را به توانستن وا دارم، می نشینم گوشه ای تا ناتوانیت سرت را بشکند تا مگر یاد بگیری بلند شوی از درد،

پای چپم اگر در مسابقات کشوری پر از خرده شیشه است نمی توانم بِ خاطرش انصراف دهم، تمام طول مسابقه تمام وزنم را روی دوشش می اندازم تا شاید درد، عصب هایش را برای رقابت پنج دقیقه ایم بی حس کند،

بِ هر حال اجتماع عصبیِ ما با تمام بی رحمی روی همین یک جمله می چرخد کِ : "اگر نیایی من رفته ام"

چیزی در این حوالی سعی دارد انسانیت را بِ بهانه ی تلاش از کالبد هامان بیرون بکشد،


دریغ کِ این رفتن ها و جا گذاشتن ها بِ بهانه ی زودتر و یا حداقل بِ موقع رسیدن بِ مقصد، همچون دست و پا زدن در باتلاق است،


تو خیال کن کِ رفته ای؛ من اما بِ عنوان تماشاگر، دیدبانِ پروسه ی غرق شدن تو ام!

 

 

 

بعد التحریر: "من" هایی کِ ذکر شدند من نیستند:) من نوعی اند.


داشتم تصور می کردم روز محالی را کِ برای آرامش فکری و استراحت اعصاب بروم جایی دور،

در سکوت جنگل های بی کس یا هیاهوی امواج دریا،

بروم در قرنطینه ای در نقطه ی مقابلِ خانه ام در کره ی زمین،

هر جای زمین و آسمان کِ گورم را گم بکنم از هیچ کدامِ این مشغله های ذهنی رهاییم ممکن نخواهد بود کِ نخواهد بود.

مثلن در تنهاییِ خود لم بدهم در زیرِ آفتابِ استوا و یا یخ بزنم در سرمای زیرِ صفرِ سیبری یادم خواهد رفت کِ جایی در نقطه ای شبیه وِ وطن سیلی تمام جاده ها را گل کرده است و تمام حیوانات را کشته است ؟

آیا یادم خواهد رفت کِ تاریخ چند سال اخیر کشورم پر از چِ تهاجم هایی بوده است ؟

آیا میتوانم روزی در آینده ای دور در سالگردِ سانچی، معدن، پلاسکو، ترور مانه و سقوط ناشی از خطای انسانی بی تفاوت و با اندیشه ای رها و بدون حتی یک آه روزم را بِ شب برسانم؟

آیا ذهن من می تواند دست از کنکاش در گذشته ی سردرم داران این مملکت بردارد ؟

من آیا خواهم توانست بِ پایانِ این بازیِ ذهن فرسا برسم ؟

نَ؛ رهایی و آسودگیِ خیال هرگز بر ما متولدین این خاک حلال نخواهد بود.

مگر اکنون کِ در تاریخی دور از جنگ متولد شده ام، بوی خونِ جوانانِ فداییِ این خاک را می توانم لحظه ای از مشامم دور کنم ؟

مگر چون شهادت بهشتی را درک نکرده ام میتوانم روحم را از تشویش و پریشانی نجات دهم ؟

مگر صدای فریاد کودکانِ زیرِ آوارِ بم و یا رودبار رفته لحظه ای بیخیالِ ارتعاش پرده های گوشم شده است تا امروز ؟

نَ؛ نبودن در محلِ فاجعه و گریز از حالاتِ التهاب هرگز از تشویشِ ما در هیچ نقطه ی آبی و خاکیِ این کره نمی کاهد!


پرندگان رنگی ام گوشه ای نشسته بودند زمین را نوک میزدند در خلوتی غریب و طولانی.

گذاشته بودمشان در فضایی تاریک،

صدا ازشان در نمی آمد،

نور نخورده بودند رنگشان پریده بود،

امشب تمامِ آسمانِ اتاق را پروازِ درنا رنگین کمانی کرده بود!


موقع هایی ک چیزی بِ چیزی مرتبط است و تلپاتی از سر و کولم بالا می رود طبیعی است کِ پاهایم بِ دنبال احساساتم بدوند.
اما زمان هایی مثل الان ک احساساتم بِ تنهایی بدونِ هیچ نشانه ای فعال می شوند ترسناک اند؛ میدانی یک چیزی می خواهد بشود و تو بی حس می شوی و کمترین حرکتی در خلاف جهتش نمی کنی و یا حتی در جهتش.
تو فقد دست هایت را باز کرده ای و شکمت را پرِ هوا کرده ای و خوابیده ای روی آب تا جریانِ راکد آب تکانی بخورد و تو را به سویی ببرد، یا همینطور در وسط استخر میچرخی و کیف میکنی یا کله ات می خورد به دیوارِ استخر!
من الان چنان وضعی دارم :)
گنگ و رها؛
به بی دلیل ترین حالت ممکن.


سحر گاه هایی کِ تمامش تویی!

 

حضور زیبایت،

کشف روش هایت،

تصور چهره ات،

حدس خواسته هایت،

تلاش برای شنیدن صدایت در سکوتِ سحرگاهان،

امید برای بوئیدن دوباره ات،

لذتِ تلخ فراقت کِ مثل قهوه ی ترک می چسبد،

عطش دیدارت،

بستن بارُ بندیل برای آمدن بِ دیدارت،

صحبت های طولانی من بابِ ارزشمندی هایت، مهربانی هایت، قشنگی هایت.

 

دلخوشیِ این روز های تلخ همین بی وقت های پر برکت اند!

 

تمامِ نورِ زندگی تویی!


یک هفته با هر زحمتی بود از گوشه و کنار زندگی زده ایم تا از سی و هشتمین حاصلِ سینماییِ فجر بهره ی فرهنگی ببریم !

شما را در جریانِ بخشی از این انقلاب فرهنگی قرار می دهم :

در فیلم های جشنواره ی "فجر" پسری گونه ی دختری را لمس می کند،

دختران و پسران دمادم دست بِ سیگارند،

روسری ها از حدِ کاکل عقب تر رفته اند،

کاری کرده اند از شنیدن واژه ی دوست دختر یک جوری نشوی دیگر،

در تمامی فیلم ها یا ماریجوانا بود یا الکل،

در فیلم ها پسرانِ زیر سن قانونی برایت جلوی دوربین پُک های عمیق می زنند بِ دخانیات، موتر سواری و ماشین سواری میکنند بعد دختر های زیر سن قانونی هم رگ می زنند برای همین پسر ها.

فیلم ها در دو حالتِ بی ژانری بِ سر می برند؛ یا پر از قتل اند و وحشی گری یا پر از مازوخیسم و سادیسم!

در هر فیلم بی شک یک جنون ادواری پیدا خواهی کرد: فردی کِ مجنونِ قدرت است، زنی کِ بِ طرز دیوانه واری بِ مقاصد خیر خواهانه آدم می کشد و زنِ دیگری در فیلم دیگر کِ خود درگیری مضمن تر از مضمن دارد!

از خدا و پیغمبر هم فقد قسمی باقی مانده لقلقه ی زبانِ مست ها و نعره کش ها و الوات.!

خلاصه تا اینجا همه ی فیلم ها سیاه بوده اند؛

سیاه هایی کِ تهش تو را بِ هیچ تحول مثبتی نخواهند رساند،


دردی کِ در سینمای ایران از تیرگیِ چرکینِ جامعه بِ زیر پوستت تزریق می شود بدونِ هیچ آگاهی بخشیِ مثبتی در جهت التیام درد و یا کاهش آن است و تو صرفن آگاهی ات از جامعه ات بِ طرز لجن گرفته ای افزایش میابد در این رسانه ی پر مدعا،

میدانم واژه ی سیاه نمایی معنای حقیقیِ خود را در لا به لای دروغ ها و بهانه ها گم کرده است؛ اما با توجه بِ معنای حقیقیِ این کلمه؛ سینمای ایران مدت هاست کِ سیاه نما شده است!

یا بِ عبارتی سیاهِ بیش از حد نما؛

اینکه در چندین فیلم از جهات مختلف بدانم عرق خوری عادی است، اعتیاد غیر قابل کنترل است، ن در امنیت نیستند، روابط سفید دامان خیلی ها را سیاه کرده است و غیره و ندانم راه حل چیست تا کجا و تا چند فیلم می تواند موثر باشد ؟ آگاهی بخشی در مورد قشر محروم تر جامعه کِ شاید هرگز ندیده باشی شان و هیچ کاری هم نتوانی برای شان بکنی چِ اوتوپیایی را در پی خواهد داشت؟

خلاصه کِ چیزِ جدیدی از این جشنواره بِ آگاهی مان اضافه نشد؛ فقد از هنر بازیگری لذت بردیم :)

 


 

سرگشتۀ محضیم و در این وادیِ حیرت
عاقل تر از آنیم کِ دیوانه نباشیم

چون می نرسد دست به دامان حقیقت
سهل است اگر در پی افسانه نباشیم

 

                                                                  "اخوان ثالت"

 

بله؛ از آفتاب بِ ماهتاب،

 

از خشکی بِ دریا،

 

از خورشید بِ برف!

 

 


 

 

موقع هایی ک چیزی بِ چیزی مرتبط است و تلپاتی از سر و کولم بالا می رود طبیعی است کِ پاهایم بِ دنبال احساساتم بدوند.
اما زمان هایی مثل الان ک احساساتم بِ تنهایی بدونِ هیچ نشانه ای فعال می شوند ترسناک اند؛ میدانی یک چیزی می خواهد بشود و تو بی حس می شوی و کمترین حرکتی در خلاف جهتش نمی کنی و یا حتی در جهتش.
تو فقد دست هایت را باز کرده ای و شکمت را پرِ هوا کرده ای و خوابیده ای روی آب تا جریانِ راکد آب تکانی بخورد و تو را به سویی ببرد، یا همینطور در وسط استخر میچرخی و کیف میکنی یا کله ات می خورد به دیوارِ استخر!
من الان چنان وضعی دارم :)
گنگ و رها؛
به بی دلیل ترین حالت ممکن.

 

 

بعد التحریر: امروز کِ حدودن یک هفته از نوشتن متن بالا گذشته اتفاقی این نقاشی رو دیدم؛ این دقیقن همون فضایی عه کِ تو ذهن من شکل گرفت و هنوز هم بِ همین شکل جریان داره؛ فعلن سرم نخورده بِ دیوارِ جایی!

 


داشتم تصور می کردم روز محالی را کِ برای آرامش فکری و استراحت اعصاب بروم جایی دور،

در سکوت جنگل های بی کس یا هیاهوی امواج دریا،

بروم در قرنطینه ای در نقطه ی مقابلِ خانه ام در کره ی زمین،

هر جای زمین و آسمان کِ گورم را گم بکنم از هیچ کدامِ این مشغله های ذهنی رهاییم ممکن نخواهد بود کِ نخواهد بود.

مثلن در تنهاییِ خود لم بدهم در زیرِ آفتابِ استوا و یا یخ بزنم در سرمای زیرِ صفرِ سیبری یادم خواهد رفت کِ جایی در نقطه ای شبیه وِ وطن سیلی تمام جاده ها را گل کرده است و تمام حیوانات را کشته است ؟

آیا یادم خواهد رفت کِ تاریخ چند سال اخیر کشورم پر از چِ تهاجم هایی بوده است ؟

آیا میتوانم روزی در آینده ای دور در سالگردِ سانچی، معدن، پلاسکو، ترور مانه و سقوط ناشی از خطای انسانی بی تفاوت و با اندیشه ای رها و بدون حتی یک آه روزم را بِ شب برسانم؟

آیا ذهن من می تواند دست از کنکاش در گذشته ی سردرم داران این مملکت بردارد ؟

من آیا خواهم توانست بِ پایانِ این بازیِ ذهن فرسا برسم ؟

نَ؛ رهایی و آسودگیِ خیال هرگز بر ما متولدین این خاک حلال نخواهد بود.

مگر اکنون کِ در تاریخی دور از جنگ متولد شده ام، بوی خونِ جوانانِ فداییِ این خاک را می توانم لحظه ای از مشامم دور کنم ؟

مگر چون شهادت بهشتی را درک نکرده ام میتوانم روحم را از تشویش و پریشانی نجات دهم ؟

مگر صدای فریاد کودکانِ زیرِ آوارِ بم و یا رودبار رفته لحظه ای بیخیالِ ارتعاش پرده های گوشم شده است تا امروز ؟

نَ؛ نبودن در محلِ فاجعه و گریز از حالاتِ التهاب هرگز از تشویشِ ما در هیچ نقطه ی آبی و خاکیِ این کره نمی کاهد!

 

ما زنده بِ آنیم کِ آرام نگیریم


اگر قرار بود زندگیِ من موسیقیِ متنی داشته باشد حتمن آرشیوِ موسیقیِ بی کلامی بود کِ محمد اصفهانی روی آنها خوانندگی کرده بود!

او معجزه ی ریتمیکِ زندگی من بوده است از کودکی؛

اولین نوای موسیقایی کِ بِ گوش های من رسیده، اولین تحریر های بلند، اولین شعر های باستانی در قالب موسیقی.

اصلن الان کِ فکر می کنم شاید علاقه بِ شعر را هم مدیونِ حنجره ی چهار دانگِ محمد اصفهانی باشم!

در فیلم های شیر خوارگی کِ نگاه می کنی یا تلویزیون دارد صدای او را در فیلم ثبت می کند و یا پدرم یکی از آهنگ های عاشقانه اش را با عشقی بی نهایت گذاشته است بر روی تصاویر؛ تصاویر من روی دوشش در شیراز، تصاویرِ من در آغوشِ مادرم ، تصاویر گریه و خنده؛ زندگی!

عجیب نیست اگر روزی ببینمش گریه کنم؛ چون در ابتدایی ترین خاطراتم بوده است؛

یادم است روزی در ۴ سالگی ام ماشینمان را در غربت زد و تمامِ چیز هایی کِ میتوانست ببرد را برده بود اما یک نگرانی و ترس فقد در ذهن من وجود داشت؛ ترس از عدمِ وجودِ نوار کاست های دکتر!

یادم است با تمامِ تحریر های بلندش نفس می گرفتم تا ببینم صدایم را می توانم چین چین کنم مثل صدای پر حجمِ او یا نَ!

یادم است خیابانِ باریکی را کِ بِ کوچه ی خانه مان در ۴ سالگی ام می رسید و یادم است درخت های موز را کِ نورِ ماشین در شب روشنشان می کرد و شفاف تر از تمامِ اینها یادم است اصرار میکردم پدرم آن خیابان را کند تر برود تا یک دورِ دیگر بتوانم با صدای استاد چهچهه های ناقص بزنم؛

دل بردی از من بِ یغما،

ای تُرکِ غارت گرِ من،

دیدی چِ آوردی ای دوست،

از دستِ دل بر سرِ من!

عشقِ تو در دل نهان شد،

دل زار و تن ناتوان شد،

رفتی چو تیرُ کمان شد از بارِ غم پیکرِ من،

میسوزم از اشتیاقت،

در آتشم از فراغت،

کانون من سینه ی من،

سودای من آذرِ من،

بارِ غمِ عشقِ او را گردون نیارد تحمل؛

چون می تواند کشیدن این پیکرِ لاغرِ من ؟

اول دلم را صفا داد،

آیینه ام را جلا داد،

آخر بِ بادِ فنا داد،

عشقِ تو خاکسترِ من!


بعد التحریر؛ هنوز هم از شدت توانایی کِ این موسیقی در زنده کردن خاطراتم دارد خونم می جوشد، اگر آایمری شدم بگذاریدش برایم ابتدا و انتهای خاطراتم جلویم رژه می روند اینطور!


سماع را دیده ای ؟

اعتقاد مولانا این گونه است؛

یک دست را بِ سوی آسِمانِ خدا میگیری،

یک دست را بِ سوی زمین،

می چرخی تا ذره ای شوی در مرکز عالم کِ زمین را بِ آسمان می رساند و آسمان را بِ زمین!

نمیدانم من ذره شده ام؟

آسمان ام ؟

زمین ام ؟

سماع در من است یا من در سماع گم شده ام.؟


حین التحریر:

موسیقیِ منُ توُ درختِ کیمیای قربانی را چاشنیِ متنِ شب های سردِ بهمن ماهِ هزارُ سیصدُ نودُ هشت کنید؛

 

نورِ ملایمِ شبنم گونه از لا بِ لای نت هایش میپاشد بِ نیمه شب؛ حتی نمِ باران هم می زند!


حقِ مطلب را در موردِ لطافتِ خاکستر گرفته ی شاملو ادا میکند انگار :)

من باهارم تو زمین،

من زمینم تو درخت،

من درخت ام تو باهار،

ناز انگشت های بارون تو باغ ام میکنه،

میون جنگل ها تاق ام میکنه.


صحبت ها و نصیحت های پدرانه ی حضرتش من بابِ نگرانی های امروز !

بسم الله

همانا در خلقت آسمان ها و زمین برای اهل ایمان، آیات و ادله ی قدرت الهی پدیدار است!

و در خلقت خودِ شما آدمیان و انواع بی شمار حیوان کِ روی زمین پراکنده است آیات و براهین قدرت حق برای اهل یقین آشکار است.

این آیات کِ ما بر تو، بِ حق تلاوت می کنیم هم ادله ی قدرت خداست، پس بعد از خدا و آیات روشن او دیگر بِ چِ برهان ایمان می آورند ؟

وای بر مردم دروغ گوی بسیار زشت کار،

آنکه آیات خدا را کِ بر او تلاوت می شود شنیده و بر تکبر و طغیان اصراز می کند چنانکه گویی هیچ آیات را نشنیده است چنین کس را بِ عذاب دردناک بشارت ده،

چون از آیات ما چیزی بداند آنرا بِ مسخره می گیرد چنین کس را عذاب "ذلت" و "خواری" مهیاست،

بگو شما مومنان از جورِ جهالت های مردم ای کِ بِ ایام الهی امیدوار نیستند در گذرید،

پس ما تو را بر شریعت کامل در امر دین مقرر فرمودیم تو آن شریعت  آیین خدا را کاملا پیروی کن و هیچ پیرو هوای نفس مردم نادان مباش،

آن مردم هیچ تو را از اراده ی خدا بی نیاز نکنند؛ ستم کارانِ عالم بِ نفعِ خود در ظلم و ستم دوستدار و مدد کارِ یکدیگرند و خدا دوستدار متقیان است،

آیا آنان کِ مرتکب اعمالِ زشت و تبه کاری شدند گمان کردند رتبه آنها را مانند کسانی است کِ بِ خدا ایمان آورده و نیکو کار شدند قرار می دهیم ؟ تا در مرگ و زندگانی هم با مومنان یکسان باشند ؟ حکم آنها اندیشه بسیار باطل و جاهلانه ای است!

ای رسولِ ما، می نگری آنکه را هوای نفسش را خدای خود قرار داده و خدا او را دانسته گمراه ساخته و مهر بر گوشُ دل او نهاده و بر چشم وی پرده ی ظلمت کشیده؟ پس او را بعد خدا دیگر کِ هدایتش خواهد کرد؟ آیا متذکر این معنی نمی شوید ؟


"آیاتی پراکنده از سوره ی جاثیه"




آن پیک ناموَر که رسید از دیار دوست

آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست

خوش می‌دهد نشان جلال و جمال یار

خوش می‌کند حکایت عز و وقار دوست

 

 

بعد التحریر: ثبتش کردم اینجا تا الی الابد آویزان باشد بِ دیوارِ اندیشه ام!
 


 

قاعدتن بعد از نمازِ صبح کِ خوابت نَبَرد باید بنشینی دعا بخوانی یا قرآن تلاوت کنی تا از سفره ی پهن شده ی روزی خورده نانی برای روزِ پیشِ رو عایدت شود؛


 امروز سحر را اما نشستم بِ گوش دادنِ سازِ تهمورسِ پور ناظری؛


چشم هایت را کِ ببندی در پشت پلک هایت می بینی کِ در لا بِ لای صدای بالِ فرشتگان کِ از دامانشان نقره می پاشند سحر هنگام بر روی سرِ گنجشک های ذکر گو، صدای ساز تمامِ ذراتِ عالم را بِ رقص در آورده است، رقصی سِحر آمیز و نیمه روشن.!

و هنگامی کِ حنجره ی همایونی بِ ارتعاش در می آید تمامِ ذره های بِ اوج رسیده از شدتِ هیجان سست می شوند و کفِ عالم پخش می شوند.!

میگویند صنعت موسیقی بی برکت است؛ نمیدانم این سحر از برکتِ روز چِ مقدار در کاسه ی من ریخته شده است، اما چنین موسیقی ای شاید در عرش هم بِ دستِ ملکوتیان نواخته شود!

ای زندگیِ تنُ توانم همه تو، جانیُ دلی ای دلُ جانم همه تو.!


سماع را دیده ای ؟

اعتقاد مولانا این گونه است؛

یک دست را بِ سوی آسِمانِ خدا میگیری،

یک دست را بِ سوی زمین،

می چرخی تا ذره ای شوی در مرکز عالم کِ زمین را بِ آسمان می رساند و آسمان را بِ زمین!

نمیدانم من ذره شده ام؟

آسمان ام ؟

زمین ام ؟

سماع در من است یا من در سماع گم شده ام.؟


حین التحریر:

موسیقیِ منُ توُ درختِ کیمیای قربانی را چاشنیِ متنِ شب های سردِ بهمن ماهِ هزارُ سیصدُ نودُ هشت کنید تا هنوز جان دارد بهمن؛

 

نورِ ملایمِ شبنم گونه از لا بِ لای نت هایش میپاشد بِ نیمه شب؛ حتی نمِ باران هم می زند!


حقِ مطلب را در موردِ لطافتِ خاکستر گرفته ی شاملو ادا میکند انگار :)

من باهارم تو زمین،

من زمینم تو درخت،

من درخت ام تو باهار،

ناز انگشت های بارون تو باغ ام میکنه،

میون جنگل ها تاق ام میکنه.


میگفت ما یه مدت اون سر دنیا بودیم خیلی بی بخار بودن سر انتخابات ها و مراسم های "وطن ای" خیلی تو جو اش فرو نمی رفتن، ولی الان ما انقدر پر شور و فعالیم نزدیک انتخابات توش غرق شدیم.!

راست میگه والا؛ تمام شبکه های تلویزیون و رادیو، تمامِ دیوار های شهر، تمامِ اخبارِ سراسری، تمامِ محافِلِ دانشجویی و تمام مولکول های اکسیژنی کِ وارد ریه هات می شه هم آغشته بِ ترغیب برای مشارکت عه!

انتخاب نمیکنی کِ در کدام شبکه از مشارکت بشنوی و از کدام شبکه فقط و فقط بِ موسیقی گوش کنی!

ملغمه ای از تحریک کننده های احساسات رو هم هی مدام تزریق میکنند بهت؛ انگشت های جوهریِ شهدای دفاع مقدس، سرود های غیرت بر انگیزاننده، خونِ پاکِ حاج قاسم، تاثیرِ پفکی ات در تعیین سرنوشت و بارِ سنگینِ مسئولیت و بِ دنبالش عذابِ وجدان!

ب نظرم اینکه بتونی بِ هیچی فکر نکنی هم خودش یک نوع آزادی عه؛ آزادیِ فارغ بودن از غوغای جهان، آزادیِ بی توجهی و نشنیدنُ ندیدنِ غیرت ملی!

" کاش میشد بِ هیچّی فکر نکرد.! "

بعد التحریر: میدانید فاشیسم چیست ؟

  


 

بسم الله


ای که برای هر خیری به او امید دارم،


و از خشمش در هر شری ایمنی جویم،


ای که می دهد (عطای ) بسیار در برابر (طاعت ) اندک،


ای که عطا کنی به هرکه از تو خواهد،


ای که عطا کنی به کسی که از تو نخواهد،


و نه تو را بشناسد،


از روی نعمت بخشی و مهرورزی،


عطا کن به من به خاطر درخواستی که از تو کردم،


همه خوبی دنیا و همه خوبی و خیر آخرت را،


و بگردان از من به خاطر همان درخواستی که از تو کردم،


همه شر دنیا و شر آخرت را،


زیرا آنچه تو دهی چیزی کم ندارد،


بیفزا بر من از فضلت ای بزرگوار،


ای صاحب جلالت و بزرگواری،


ای صاحب نعمت و جود،


ای صاحب بخشش و عطا.!

 

رجب زیبا است؛ بوی بهشت می دهد، اجازه ی زندگانی در لطافت جنت است برای مدت یک ماه!

 

رجب معجزه ی بخشش خداوند است!

 

رجب حریرِ فیروزه ایست!

 

رجب نگینِ انگشتریِ علی است؛ اویی کِ چقدر در این ماه دل تنگِ صحن  سرای محزونش می شوم هر بار.!

 

رجب نعمت است برای من.

 

بعد اتحریر: باران هم کِ زد :)


آبی کِ بی دلیل رویش خوابیده بودم را یادتان هست ؟

ابری آمدُ من را از روی آب برداشت و بِ دامانِ آسمانِ شب گذاشت!

اینجا؛

در ستاره فامِ آسمانِ سورمه ایِ شب،

در سکوتی شبیه بِ آن لحظه ای کِ سرت را می بری زیرِ خروار ها آب،

در نقره ایِ تابشِ ماه بِ جاده های بی چراغ،

در خنکایی کِ امواجِ دریا بر ماسه های ساحل بِ جا میگذارند،

در لطافتِ لمسِ مهِ غلیظ،

نشسته ام در جوارِ هلالِ مهتاب بِ تمنای آرزو :)


.اگر سرنوشت، اقبال، تقدیر و بخت اندازه ی نقطه ای توانِ بروز داشته باشند، آن وقت "این" تنها اقبالِ صد در صدیِ زندگانیِ من است؛

 

شاید هم تنها دلیلِ متولد شدن؛

 

هدفِ مقدسِ زندگانی مگر جز این است کِ آدمی تمامیِ احساساتِ بشری را تا سر حدِ کمال از کاسه ی درکِ روحش لبریز سازد؟

 

جز این است.؟

.

.

.

+ آه کِ از نَفَس هایم پروانه می پاشد بِ درُ دیوارِ اتاق!


این مهمانِ شدیدن نا خوانده و بد محلِ این روز ها خیلی زوایای جالبی دارد!

ازش خوشم نمی آید اصلن و سپاس گزارِ بودنش نمی توانم باشم؛ دل تنگی هایی حاصل کرده، جدایی هایی انداخته، حوصله سر بردگی، خمودگی، زوالِ جسم و سایِش اندیشه آورده است برایم و ناگفته نماند کِ اندکی سرفه ی خشک هم پیشکش گلویم کرده است :)

نگرانی هایی کِ برای سلامتِ عزیزانِ در حال تردد در شهرمان هم کِ شدیدن فشرده می کند اعصابُ روانِ خراشیده مان را.

اما تنها دردِ مشترکمان است؛

پیکره ی منحوس اش روی سرِ تماممان سایه افکنده است؛

سیل نیست کِ فقط دام های روستائیان را ببرد،

زله نیست کِ فقط خانه های سست پایه را ویران کند،

اختلاس نیست کِ فراموش شود،

هم از وزیر می کشد و هم از فقیر!

مساوات عادلانه را ( اگر چنین اضافه ای صحیح باشد ) دین نتوانست حاکم کند بر این مملکت اما بیماری توانست، حال آنکه وظیفه ی اصلی در قبال اجرای این برابری را مرگ از آغاز زیستن دارد بِ دوش می کشد اما گویی قدرتمندان خیالِ نامیرایی داشته اند تا کنون و این ویروسِ نچسب نورِ چراغ قوه اش را انداخته روی حقیقتِ میرایی و فنا ناپذیریِ تمامیِ انواعِ بشر؛ شاهُ گدا!


گیج شوی؛

روحت بلند شود درونت بِ چرخیدن،

از شب تا صبح، از صبح تا شب؛

بعد شبُ روز را خوابیدن نتوانی!

خواندن هم نتوانی؛ جریانی متفاوت از حروف در مغزت رژه می روند،

از حجمه ی صداهای درونت بی صدا می شوی و تمامِ صداهای بیرون را هم دمِ ورودیِ حونِ خارجی خفه می کنی،

از شدتِ دَوَرانِ اندیشه تسمه های مغزت پاره باشند و دودِ سرت بِ آسمان باشد،

آتش بگیری،

ذوب شوی؛ مایع شوی!

تبخیر شوی؛ قطره ای سبک،

بروی بالا،

نور را بشکنی،

تو را هیچ بودن ممکن نیست!

ابر می کنندت دوباره باریده میشوی روی همان صندلی ای کِ نگاهت را خشکانده بودی دَرَش بِ انتهای مسیرِ نا دیدنی!

یَخَت می کنند تا خوب قالب بگیری؛ خیره بشوی باز بِ دهان های فرمان دهنده شان کِ از روی علاقه ی زیاد نمی دانند چطور باید پیکرت را خورد کنند؛ چطور از دوباره شروع کنند بِ تکمیلِ فرایند گیج شدنت، بِ هیچ شدنت!

از محبت چنان دست هاشان می لرزد کِ هی از کاسه ی دوست داشتنشان بِ بیرون می چِکی روی زمین!
 
 


هر کسی فکر میکند باید برود مسافرت بگذارید برود،

بگذارید آزادانه جشن های خیابانی ابلهانه راه بیاندازند،

بگذارید بروند دید و بازدید و بگذارید آنها کِ موقعیت را درک نمی کنند آنها را بِ خانه بپذیرند،

اجازه دهید بروند خریدِ بی موقع و بی دلیل،

آنها را دربِ حرم های مطهر جلوی چشمِ ائمه رها کنید اجازه دهید فریاد بزنند و ویروس را با سرعت بیشتری پخش کنند،

اجازه دهید بمیرند و بکشند،

یکبار هم کِ ابلهان بِ دست های خود زیستنِ بی ارزشِ خود را داوطلبانه بِ درک واصل می کنند بگذارید این اتفاق میمون بیوفتد!

ما هم نشسته ایم در خانه هامان بدبختی هایی کِ بی خردیِ حکومت و مردمانِ تهی مغزمان برای سرنوشتِ بی گناهِ ما رقم می زنند را می شماریم و برای بعضی از ناکامی هامان اشک هم میریزیم و بدانید اگر از بی عقلیِ خودتان نمیرید از این ناله و نفرین هایی کِ سرتان می آید مغز هاتان خواهد گندید!

کاش همه تان بمیرید.!

این را وقتی دیشب در خیابان صد نفر از شما می زدند و می رقصیدند، با نامردیِ تمام طبقِ حکمِ عقل و صلاح دیدِ اجتماعاتِ آینده ی بشری و برای سلامتِ نسلِ امروز و عدمِ وجودِ نسلِ بی عقل و دیوانه تری کِ از شما قرار است زبانم لال تولید شود خواستم از ذراتِ عالم، کِ شاید طبیعت و ابزار آلات کشنده اش بِ لطفِ پروردگار برای منهدم کردنِ جسم های بی عقلتان ردیف شدند روزی!

 

نگرانِ داغی کِ بر دل پدر و مادر هاتان می نشانید هم نیستم؛ آنها عمیقن نشان داده اند کِ ن توانایی تربیت فرزند را داشته اند و نَ لیاقتش را!

این دردی کِ بِ گردن ما فشار وارد می کند تا بشکندش و این زخمی کِ با ناخن هاتان بر پیکرده ی مبهمِ آینده ی ما می اندازید را نمی توانم ببخشم!

فکر میکنم این حق الناسی است کِ بر گردن ما دارید و ما می توانیم آزادانه نبخشیمتان!






سلام!

چرا هیچ وقت نمی گویی اگر فقط یکبارِ دیگر انسانی یک انسان دیگر را عذاب دهد همه چیز را تمام می کنم؟

چرا هیچ وقت نمی گویی اگر یک نفر دیگر زاری کند چون انسان دیگری پایش را روی گلویش گذاشته، دو شاخه را از برق می کشم؟

امیدوارم این ها را بگویی، سر حرفت هم بایستی.

قانونِ سه بار ارتکاب جرم مساوی است با مرگ، تنها چیزی است کِ باعث می شود آدمیان رفتارشان را اصلاح کنند.

خداوندا، الان وقت سختگیری است.

ارفاق فایده ای ندارد.

سیل های مبهم و رانش های غیر شفاف دیگر پاسخ گو نیستند.

تحمل صفر.

سه جرم، اخراج.


" کتاب جز از کل _ استیو تولتز "


ماه بِ خاطرِ هلالِ باریکِ با ارزش اش کِ در این روزها چشم ها بِ انتظارش سینه ی شب را می شکافند "ماه" شده است.

شُکر این آفرینشِ لطیفِ ظریفِ هنرمندانه ات را؛

کاش ما هم بِ نیمه ی مسیر کِ رسیدیم ظرفِ نورانیِ دل هامان همچو کیسه ی پر از نقره ی ماه پُر باشد!

می دانم کلماتت امسال قرار است سرِ جایشان بنشینند در حفره های جانم کِ سالِ گذشته همین حوالی شروع کردی بِ گرد گیری شان بِ نورِ حضور و رایحه ی عبور، در حالی کِ دست های منجمدِ خشک شده ام را بِ نوازش هایت گرمی می بخشیدی وُ چشم های بی حس شده ی مدت ها خیس نشده ام را آرام می چلاندیُ اشک می گرفتی تا قطراتِ گرمی مگر بر قلبم بچکند تا شاید امیدی-ایمانی-روحی از آن جوانه زند برای بارِ دگر بر خشک زارِ شکننده ی بی برکتِ من؛ پس جوانه زدم از نو بِ برکتِ تر شدنِ چَشم!

بخوانی کاش تا قدرِ ام سال بِ گوشِ جانم بارِ دگر نجوای قدرتمندیِ بی انتهایت را؛

کاش امواجِ آرامش ات بِ اعماقِ جانم راهِ نفوذ پیدا کنند و نلرزد دلم بِ اصواتِ برآمده از مشتیِ خاکِ گندیده ای کِ بِ زور می توان "انسان" نامیدشان!

بفهمم کاش "توانستن" های بی نقصِ تورا کِ این روزها من را بی بالِ پریدن، پرانده است بر بامِ زمین؛ فراتر از لمسِ ابر ها؛

رسانده ای دستِ خیالِ مرا بِ آن سوی نادیدنیِ ماه؛

در تاریکیِ بی نظیری نشسته ام زانوانم را جمع کرده ام در خودم و از پنهان ترین چشم اندازِ کائنات، لبِ مرزِ درخشنده ی قمر نشسته ام و بِ صدای نَفَس های ارزشمندِ دیگر ساکنِ نقره نشینِ آسمان گوش می دهم کِ الحق کِ همان طنینِ قدرتمندِ عظیمِ توست کِ تلاطمِ مشوشِ دریای جانِ مرا بِ آرامش فرا می خوانَد.

کاش در این ارزشمند ترینِ ایام، بکوبی این نقش را بر کالبد هامان تا بماند برای همیشه اثرِ شکست ناپذیر بودنِ مدامِ تو تا ساقه ی باریکِ خیالم را هرگز باز-شکستن در برابرِ هجویاتِ پوچ بافان دنیوی ممکن نباشد!


خدای عزیزِ من،

معبودِ جاری در تمامِ ذراتِ دنیا،

ای کِ مهربانی ات در رگ های ما از مسیرِ قلب بِ تمامِ سلول هامان جاری است،

بارقه های نورِ بخشنده و گسترده شده ات را می بینم کِ اطرافِ جهانِ کوچکِ ما را احاطه کرده است،

دستِ حمایت کننده ات را حس می کنیم بر شانه های بِ لطفِ تو استوارِ مان،

می دانیم خورشیدِ یک روزِ زیبا در آینده ای نزدیک را نشان کرده ای کِ با موسیقیِ بر هم خوردنِ بالِ قدسیان طلا بپاشد بر پیکره ی زندگی مان،

می دانیم تو در آینده منتظر ای،

می دانیم کِ از دیروز بِ تحققِ فردایی پر برکت قسم خورده ای همانطور کِ رسیدنِ بهشتِ امروز را وعده داده بودی در گذشته ای تاریک بِ قلب های خاکستر نشسته مان،

ما عرش-بوسِ تو هستیم از این همه لطافت و زیباییِ آمده و نیامده کِ از نورانیت نگاه های مهربانِ تو بر سفره ی محقر ما گذاشته شده است.

حیف کِ ظرفِ عمر کوچک است و رحمانیتِ تو اقیانوسِ پهناور ای از سپاسگزاری را نیازمند است حال آن کِ سپاسِ ما بِ قطره هم نمی رسد.!


امروز چهارشنبه است.


ولی ما شب را منتظر مهمان نمی‌مانیم دیگر.


تو فردا برای شکنجه شدن به بیمارستان نمی‌روی.


امشب تختم را برای خوابیدنت نو نوار نمی‌کنم.


نصفه‌شب نمی‌آیید بمانید پیشِ ما.


دیگر کپسول اکسیژنت گوشه‌ی اتاقم نیست.


دیگر شب پائین پایت نمی‌خوابم؛


صدای نفس هایت را نگران گوش نمی‌دهم،


شاهد تنگیِ نفس‌ات نیست این چهارشنبه شب دیوارِ اتاقِ من!


دیگر از درد،

 

بدن نحیفت نمی‌پیچد بِ هم،

 

روی زمین تاب نمی‌خورد، نمی‌لرزد.


دیگر نمی‌نشینی پشت میزِ ناهار خوری کِ نماز بخوانی.


زنگ نمی‌زنی بِ من بپرسی "پس کجایی دلم تنگ شده برات"


من هم نمی‌توانم زنگ بزنم بگویم دلم تنگ شده برات عزیزمِ خوشگلم.


دیگر موهایت را خودت کوتاه نمی‌کنی کِ بگویم "چقدر جذابُ دلبر شده‌ای"


حنا نمی‌آوری بگویی کف پا و انگشتان دستت را حنا بگذاریم برایت.


نیستی کِ برایت چایِ سبز دم کنم.


نیستی و دیگر دلم بِ خانه‌تان نیست؛ چون تو دیگر نمی‌آیی در چهارچوبِ در بِ استقبالمان و کسی نیست غر بزند بِ سرمان کِ چرا دیر رسیده‌ایم؛

 

کسی نیست منتظر ما باشد تا غذا بپزیم چون از دیشب نَ چیزی خورده‌است و نَ ساعتی خوابیده‌است.!


تو قرار بود دستت خوب شود برایمان برقصی.


تو قرار بود کِ بیایی خانه‌ی ما شلوغش کنی حسابی.


قرار بود جهازِ من را ببینی کِیف کنی بِ قولِ خودت.


آخ کِ چقدر داغت سنگین است.


چقدر نبودنت خالی کرده‌است فضای پیرامونِ ما‌را.

.


این گل را تو چیده‌ای برای من،


پائیزِ گذشته،


همان روزی کِ شب‌اش نفس‌ات برید،


همان روزی کِ فریادهایت را برای درُ دیوارِ بیمارستانِ آتیه باقی گذاشتی بِ یادگاری تلخ.


منم ذوقت را از آن روز چسبانده‌ام جلوی چشمانم.


دلم برای مهربانیِ قشنگ‌ات تنگ شده است،


دلم برای صدای خنده‌هایت کِ سال‌هاست در خانه‌ی ما طنین نینداخته‌است تنگ است.


دلم می‌خواهد یکبار دیگر محکم بغلت کنم بدونِ اینکه درد وجودت را بگیرد.


دلم می‌خواهد صدایم کنی بگویی "عاشقتم".

یادت هست چقدر قربانِ ریختِ ما می‌رفتی؟

قرار بود بچه‌‌ی من را خودت بزرگ کنی همانطوری کِ خودم را بزرگ کردی.

چ شد قرار هایمان پس؟

در دنیای بدونِ مادر چطور می‌شود بچه‌داری کرد اصلن؟

دلم تنگ‌است برایت مادرِ زیبای من؛ عزیزم!

 



 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها