داشتم تصور می کردم روز محالی را کِ برای آرامش فکری و استراحت اعصاب بروم جایی دور،

در سکوت جنگل های بی کس یا هیاهوی امواج دریا،

بروم در قرنطینه ای در نقطه ی مقابلِ خانه ام در کره ی زمین،

هر جای زمین و آسمان کِ گورم را گم بکنم از هیچ کدامِ این مشغله های ذهنی رهاییم ممکن نخواهد بود کِ نخواهد بود.

مثلن در تنهاییِ خود لم بدهم در زیرِ آفتابِ استوا و یا یخ بزنم در سرمای زیرِ صفرِ سیبری یادم خواهد رفت کِ جایی در نقطه ای شبیه وِ وطن سیلی تمام جاده ها را گل کرده است و تمام حیوانات را کشته است ؟

آیا یادم خواهد رفت کِ تاریخ چند سال اخیر کشورم پر از چِ تهاجم هایی بوده است ؟

آیا میتوانم روزی در آینده ای دور در سالگردِ سانچی، معدن، پلاسکو، ترور مانه و سقوط ناشی از خطای انسانی بی تفاوت و با اندیشه ای رها و بدون حتی یک آه روزم را بِ شب برسانم؟

آیا ذهن من می تواند دست از کنکاش در گذشته ی سردرم داران این مملکت بردارد ؟

من آیا خواهم توانست بِ پایانِ این بازیِ ذهن فرسا برسم ؟

نَ؛ رهایی و آسودگیِ خیال هرگز بر ما متولدین این خاک حلال نخواهد بود.

مگر اکنون کِ در تاریخی دور از جنگ متولد شده ام، بوی خونِ جوانانِ فداییِ این خاک را می توانم لحظه ای از مشامم دور کنم ؟

مگر چون شهادت بهشتی را درک نکرده ام میتوانم روحم را از تشویش و پریشانی نجات دهم ؟

مگر صدای فریاد کودکانِ زیرِ آوارِ بم و یا رودبار رفته لحظه ای بیخیالِ ارتعاش پرده های گوشم شده است تا امروز ؟

نَ؛ نبودن در محلِ فاجعه و گریز از حالاتِ التهاب هرگز از تشویشِ ما در هیچ نقطه ی آبی و خاکیِ این کره نمی کاهد!

 

ما زنده بِ آنیم کِ آرام نگیریم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها