در از آن روز هایی بِ سر می برم کِ ثانیه بِ ثانیه توانایی نفرت از خود در من جاندار تر می شود.

اشتباهاتم فشرده شده اند و برخی از آنها کِ مرتبط با اشتباهات گذشته ام هستند دیگر دارند مغزم را روی دیوار می پاشانند.

همش کله ام پر است از چرا آن کار را کردی ها و چرا آن کار را نکردی ها،

پر از حرف های تند و حرف های نا بِ جا،

پر از کم کاری های مشهود و پر از رخوت و سستی ای بی دلیل.

شده ام پر از قضاوت هایی کِ هرگز تا سال گذشته در من نبودند،

پرم از حسادت ها؛ حسادت هایی عجیب؛ حسادت بِ لبخندِ بی درد کسی کِ گذشته ام را یده است و بِ جایش چرک خونین گذاشته است،

حسادت بِ فردی کِ زمان بیشتری را نسبت بِ سراغ دوستِ صمیمی ام می رود،

حسادت بِ کسانی کِ توانستد در مشکل ترین مصیبتِ تمامِ عمر دوست خوبم در کنارش ثبت شوند و من نتوانستم،

حسادت بِ همه ی آنهایی کِ حضور دارند و همه ی آنهایی کِ تلاش می کنند!

 

حالم خراب شده است چند وقتی و شلنگِ گند کاری را گرفته ام بِ حالِ اطرافیانم.

درد آور تر از همه آن است کِ حالِ خرابم را نمی توانم حتی برای خودم توجیه کنم!


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها