زندگیِ ما؛ مایی کِ اینجا در نزدیکیِ هم یک کلنیِ رنگ پریده و مضطرب را تشکیل داده ایم، همه اش شده است جا گذاشتن، کندن از خود، رها کردن، رفتن، رفتن و رفتن !

اگر دستت را از دستانم سُر بدهی خواهم رفت، تلاشی نمیکنم کِ دوباره دست سُریده ات را در دستان عرق کرده ام بگیرم، اما باز میگردم و نگاهِ نگران و افسوس بارم را در چشم هایت جا می گذارم،

اگر بیمار شویُ در حال مردن باشی، کنارت می نشینم بِ اندوه و تمامِ دوران بیماری ات خودم را برای روز عزای نیامده تسکین می دهم اما اشکی کِ از جایی درونِ من می جوشد راهش را بِ چشم هایم باز می کند،

اگر پای دویدن نداشته باشی یک جمله ی انگیزشی بِ تو خواهم گفت اما سرعتم را کم نخواهم کرد؛ می روم با این امید کِ جایی در آینده تو را عبور کرده از خط پایان ببینم،

اگر رفاقتی تو خالی را شروع کنی با لبخند هایت لبخند خواهم زد ولی قول نخواهم داد کِ پا بِ پای درد هایت درد بکشم،

اگر نمی توانی، من هم نمیتوانم تو را به توانستن وا دارم، می نشینم گوشه ای تا ناتوانیت سرت را بشکند تا مگر یاد بگیری بلند شوی از درد،

پای چپم اگر در مسابقات کشوری پر از خرده شیشه است نمی توانم بِ خاطرش انصراف دهم، تمام طول مسابقه تمام وزنم را روی دوشش می اندازم تا شاید درد، عصب هایش را برای رقابت پنج دقیقه ایم بی حس کند،

بِ هر حال اجتماع عصبیِ ما با تمام بی رحمی روی همین یک جمله می چرخد کِ : "اگر نیایی من رفته ام"

چیزی در این حوالی سعی دارد انسانیت را بِ بهانه ی تلاش از کالبد هامان بیرون بکشد،


دریغ کِ این رفتن ها و جا گذاشتن ها بِ بهانه ی زودتر و یا حداقل بِ موقع رسیدن بِ مقصد، همچون دست و پا زدن در باتلاق است،


تو خیال کن کِ رفته ای؛ من اما بِ عنوان تماشاگر، دیدبانِ پروسه ی غرق شدن تو ام!

 

 

 

بعد التحریر: "من" هایی کِ ذکر شدند من نیستند:) من نوعی اند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها