گیج شوی؛

روحت بلند شود درونت بِ چرخیدن،

از شب تا صبح، از صبح تا شب؛

بعد شبُ روز را خوابیدن نتوانی!

خواندن هم نتوانی؛ جریانی متفاوت از حروف در مغزت رژه می روند،

از حجمه ی صداهای درونت بی صدا می شوی و تمامِ صداهای بیرون را هم دمِ ورودیِ حونِ خارجی خفه می کنی،

از شدتِ دَوَرانِ اندیشه تسمه های مغزت پاره باشند و دودِ سرت بِ آسمان باشد،

آتش بگیری،

ذوب شوی؛ مایع شوی!

تبخیر شوی؛ قطره ای سبک،

بروی بالا،

نور را بشکنی،

تو را هیچ بودن ممکن نیست!

ابر می کنندت دوباره باریده میشوی روی همان صندلی ای کِ نگاهت را خشکانده بودی دَرَش بِ انتهای مسیرِ نا دیدنی!

یَخَت می کنند تا خوب قالب بگیری؛ خیره بشوی باز بِ دهان های فرمان دهنده شان کِ از روی علاقه ی زیاد نمی دانند چطور باید پیکرت را خورد کنند؛ چطور از دوباره شروع کنند بِ تکمیلِ فرایند گیج شدنت، بِ هیچ شدنت!

از محبت چنان دست هاشان می لرزد کِ هی از کاسه ی دوست داشتنشان بِ بیرون می چِکی روی زمین!
 
 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها